روزانه صدها زن در دنیا مورد تجاوز جنسی قرار میگیرند. معمولاً این تجاوزها بهصورت انفرادی اتفاق میافتد، ولی در مواردی تجاوز بهشکل گروهی نیز انجام میشود.
مسعود نقره کار : «.... دوشنبه ۱۹ ارديبهشت سال ۱۳۷۳ است . زندان دستگرد اصفهان که به« زندان بالا» يا زندان شهربانی هم معروف است. همراهان من دو روحانی با لباس شخصی (حکام شرع حجت الاسلام وحدت و حجت الاسلام کاظمی که حکم دستگيری داده بودند )،محمد سعيدی (ازمامورين وزارت اطلاعات در اصفهان که در موقعيت معاونت بود و بعدها به مقام مدير کلی در وزارت اطلاعات رسيد) ، و يک پاسدارهستند. از سوی آيت الله .... از من خواسته شده بود موردی را پيگيری کنم، مورد هم ستاره« الف» فرزند ماندنی از اهالی خورموج تنگستان بود. ماندنی از رزمندگان جبهه در عمليات بهمن ماه سال۱۳۶۵ ،والفجر ۸ در منطقه فاو و اروند رود شرکت داشت و مفقود الاثر شد.اما بعد از آتش بس به سال ۱۳۷۲ جزو اسيران آزاده شده بود.ماندنی وقتی به خانه برگشت هيچکس در خانه نبود ، نه دخترش ستاره ، نه «زيره» تنها خواهرش. « علی. ت» که دخترش هاجر با ستاره دستگير شده بود با مراجعه به آيت الله .... خواسته بود تا به وضعيت ستاره رسيدگی شود و او پيش پدرش که از اسرای جنگ بود برگردانده شود. اين در خواست را هم « کميته آزادگان» ( کميته ی مربوط به اسرا و مفقودين جنگ ) نيز کرده بود.
زندان دستگرد، فضايی بسيار قديمی مثل گورستانی گم شده در ميان انبوهی از درختان سبزبود. سلول ها اتاق های کوچک قديمی در ساختمانی قديمی بودند ، بوی نم ونای ساختمانی کهنه چيزی شبيه بوی تعفن ،و درخت های پوسيده بر خاک افتاده مشام را می آزردند.
دختری لاغر اندام با صورتی استخوانی و چشمانی درشت و سياه روبرويم نشسته است. سرش را زير انداخته و به دست های اش ور می رود و گاه از زير چشم ما را نگاه می کند. پرسيدم : «شما ستاره هستيد؟» ، خسته و آرام پاسخ داد: « بله». پرسيدم : «تو دختر زايرموندو هستی؟» (۱). برقی توی چشمان اش افتاد و گفت: « کی من چنين چيزی به شما گفتم؟ » و بلافاصله آشفته و عصبانی گفت: «شما حق نداريد اسم زاير را ببريد». به آرامش گفتم: «آرام باشيد، زاير موندوبر گشته، مثل يک کوه اسارت رو گذرونده». فرياد کشيد و با عصبانيت گفت: «از خدا بترسيد، شماها چقدر دروغ می گوييد». آرام اش کردم و گفتم : «همه چيز درست ميشه، ما تورو به زاير می رسونيم، دو باره به زندگی عادی بر خواهی گشت». شروع کرد با خودش حرف زدن. به او گفتم: «می خوای تنها حرف بزنيم، می خوای اينا برن بيرون؟ من حکم آزادی تورو دارم اما می بايد قبل از اجرای آن با تو صحبت کنم».او اما هنوز نا باور و عصبانی بود. گفت: « شما خجالت نمی کشيد؟ پدر بدبخت من به خاطر شما مرد، پای اونو به اين جريان نکشيد، من پدرمو خيلی وقته از دست دادم ، اگر کسی را داشتم ، اگر صاحبی داشتم ، اگر......» ديگر بريده بريده حرف می زد و جملات اش مفهوم نبودند. پرسيدم: « شنيدم تورو با هاجر «ت» گرفتن، می دونی کدوم زندانه؟».جيغ زنان شروع کرد بد و بيراه گفتن به همه. دو زن شکنجه گر صفا وحدتی ( معروف به جغد) وفرزانه مسجدی پور (معروف به گشتاپو)آمدند او را آرام کنند. با عصبانيت به آن دو گفت : « کثافتای جلاد شما چی ميگين»، و آن دو رفتند بيرون. پاسدار صادقی آمد و گفت:« اگر کارتان تمام شده او را ببرم به بند». به پاسدار همراهم اشاره کردم پاسدار صادقی(۲) را ببرد بيرون ، و خودشان و آن دو روحانی هم رفتند برای نماز و ما را تنها گذاشتند. خواستم برای او و خودم چايی بياورند.نشستم روبروی اش و به او گفتم:« به من اعتماد کن ، حرف بزن، من اومدم کمکت کنم ، من حکم آزادی تورو دارم». آ رام گفت: « اگر هاجر را آزاد کنين من هم قبول می کنم والا از اين جا بيرون نمی رم» ، به او گفتم که حاکم شرع کاظمی حکم آزادی هاجر را داده است اما او هنوز باور نمی کرد. صفا چای آورد و رفت.ستاره باز ساکت شد، نه چای خورد و نه حرف زد. من اما ول کن نبودم ، خودم ترغيب شده بودن سر از ماجرای اين دختر در آورم، و بالاخره اصرارهای من کار خودش را کرد ، و شروع کرد...
« پدرم وعمه ام زيره خيلی رنج کشيدند تا منو بزرگ کردند. وقتی جنگ شد ما سه نفر تو يه پيشی زندگی می کرديم( کلبه هايی که با برگ نخل ساخته می شد) کومه ای هم داشتيم برای تابستان( شبيه تخت با پايه های حدود يک متری که روی اش می خوابيدند)،پدرم که تو خورموج کارش تو نخلستان بود رفت جبهه. چهار سال و نيم نديدمش، جنگ تمام شد، گفتند شهيد شده ، بعد خبر آوردن که اسير شده، در عين نا اميدی گاهی پيام هايی ازش داشتيم. زيره خيلی بی تابی می کرد، يه روز شکر گذار خدا يه روز دعا گوش.مادری کرد برای من . مادرم سر زايمان مرده بود، اسمش ستاره بود، پدر اسم مادر را روی من گذاشت.زيره اين آخری ها خيلی پريشون و داغون شده بود.
من تو بوشهر با هاجر همکلاسی بودم. همانجا خبر اومد که زيره هم بلا زده شد، دق کرد و مرد. آفای «ت» پدر هاجر که بزرگ بندر گناوه بود و مردم می گفتن طاغوتی بوده پدری کرد و منو برد خانه اش و زنش شد مادرم. هاجر برای من مثل خواهر بود. همه منتظر پدر بوديم. پدری که من ۱۴ ساله بودم رفت جبهه، يه تنگستونی بلند قد با چهره ای سوخته، و استخوانی، يه تنگستونی ی شجاع، زيره می گفت بعد از مرگ مادرت زاير داغون شد.
وقتی دانشگاه قبول شديم پدرهاجر ،آقای «ت» يه آپارتمان تو اصفهان برامون اجاره کرد در خيابان اشرفی، ما اصلن فعال سياسی نبوديم و توی هيچ برنامه ای شرکت نمی کرديم، روزی که دانشجوها اعتراض کرده بودند من و هاجر تو کتابخونه درس می خونديم. از کتابخونه داشتيم می رفتيم خونه که دستگيرمون کردن. بی خبراز همه چيز و همه جا. بردنمون بازداشتگاه مرکزی ، اسير زياد بود. از موقع ورود کتکمون زدن . تو نوبت بازجويی بوديم . اول هاجر رو بردن .اون روح انسانی و پاک و بدن ظريف و زيباش شلاق وتوهين و تحقير را طاقت نيآورد ، بردنش درمونگاه ، ديگه ازش خبر ندارم. منو بردن ، از رو صداشون فهميدم دو نفر بودن اول يکی شون که صدای کلفتی داشت گفت : « بکن لباسا تو، بکن» ، گفتم : « به لباسام چيکار دارين؟ » يه کشيده محکم بهم زد، سرم گيج رفت ، بعد لگدی که شدت دردش کلافه ام کرد. به حال ضعف کنار ديوار نگه ام داشتند. وبعد ضربات شلاق شروع شد، از شدت درد بيهوش می شدم ، آب سرد روی صورتم می ريختند . مرا روی سينه ام دمر روی تخت شکنجه خوابانده بودند. خون روی بدنم لحته شده بود. پاهام توی قلاب و دستهايم طناب پيج به تخت.ضربه های شلاق و درد قابل تحمل نبودن. همين صفا ی کثافت می گفت : « حرف بزن ، بگو با چه گروهی کار می کنی منافق کثيف، لگوری، پدر سگ مادر قحبه».و وقتی به پدر و مادرم بد می گفت انگار همه ی ديوار ها را روی سرم خراب می کردن، رعشه همه ی وجودم را می گرفت.شلاق و توهين ، ومن هم فقط التماس می کردم و خدا را صدا می زدم اما از خدا هم خبری نبود. می خواستم به آن ها بگويم پدرم کيست و برای چی زنذگی و جان اش را گذاشت اما منصرف شدم. در آن لحظات احساس می کردم به پدر و مادرم نياز دارم ، به آن ها فکر می کردم. آن ها بی امان می زدند. بيهوش می شدم و آن ها آب رويم می ريختند.يکی از آن ها شلاق ضربدری می زد و حس کردم تکه ای از گوشت پشتم کنده شد. چه درد وخشتناکی! به پدر فکر می کردم که گفت برو درس بخوون و به مردم خدمت کن، من کاری نکرده بودم . بعد از يکی از بيهوش شدن هام، وقتی چشم باز کردم توی مجرد بودم ، نيمه لخت و خون آلود، از بدن خونين من هم نگذشته بودند، «تف کاری ام کرده بودن» ( به من تجاوز کرده بودند) (۳)، ديگر باکره نبودم، از خودم بدم آمد. چه روز و شبی بر من گذشت.بد از چند هفته نشان بی اعتباری ام رو ديدم. حامله شده بودم، با خودم فکر می کردم اين نشان بی اعتباری من است؟ اما نه، ستاره ی ديگری شدم.از جا کنده شدم و با همان بدن آش و لاش شروع کردم مشت کوبيدن به در سلول ،و فرياد زدم مرگ بر استبداد ، مرگ بر آخوند ، مرگ برخمينی ، زنده باد آزادی، نمی دانم چه م شده بود انگار می خواستم انها بيايند و من و جنينم رو بکشند و راحتم کنند. توی سلول گرفتنم زير مشت و لگد و من خوشحال می شدم آن ها به شکمم لگد می زدن، بارها بردنم زير شکنجه ، زير شکنجه فرياد زنده باد آزادی می کشيدم، با شلاق کمرم را آش و لاش کردن اما کوتاه نمی آمدم ، با خودم گفتم ستاره تا اينجا اومدی ، خوب هم اومدی ، ادامه بده و تا آخرش برو دختر زاير موندو، يک قدم تا شرف فاصله داری ، ديگر عزت در مرگه ،فرياد شرف ستاره هايی بشو که اينها بی اعتبارشان کردن.....آن ها می زدن و من هرچه می خواستم می گفتم تا بيهوش می شدم..... بعد از يکی از اين بيهوشی ها چشم باز کردم ، دردرمانگاه بودم ، زنی با چهره ای مادرانه ، خندان روبرويم بود. با خودم گفتم ستاره به آرزوت رسيدی ، اينجا بهشته و اين زن هم يک فرشته ست. ، بعد صدای آقا «علی .ت» پدر هاجر را شنيدم. باورم نمی شد.چقدر پير و شکسته شده بود.چشماش پر از اشک بود اما لبخند می زد. نتوانستم جلوی اشک هايم را بگيرم ....»
ستاره، که چشم های اش غرق اشک بودند آرام شد. من اما توی خودم داد زدم و اشک ريختم، و برای چندمين بار تکرار کردم، خدايا ما داريم چيکار می کنيم؟ ...»